رختها رو گذاشتم تا از بیرون اومدم بشورم. وقتی برگشتم دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیاط نشسته و رختها هم روی طناب پهن شده ... رفنم پیشش  و بهش گفتم:الهی بمیرم مادر، تو با یه دست چطوری این همه لباس رو شستی؟؟؟
گفت:مادر جون اگه دو تا دستم رو هم نداشتم باز وجدانم قبول نمیکرد من خونه باشم و تو زحمت بکشی...

ان شاء ا... عامل دانسته هامان باشیم...التماس دعا...


استفاده از این مطلب تنها با درج نام پ مثل پلاک مجاز می باشد.