شب جمعه دعای کمیل می خواند. اشک همه را در می آورد. بلند می شد راه می افتاد توی بیابون ،پای برهنه. رود رملها می دوید. گریه میکرد. امام زمان (عج) را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدتد. می افتاد بی هوش. هوش که می آمد می خندید و جان می گرفت.

دوباره بلند می شد، می دوید. ضجه می زد. یابن الحسن می گفت.صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداشت، اشک بچه ها هم...


استفاده از این مطلب تنها با نام پ مثل پلاک مجاز می باشد.