شهید هادی پیروز نیا
خواهرش می گفت: 15 سالش بود که رفت جبهه. چند ماه بعد با پای مجروح اومد خونه.یه مدت که استراحت کرد و پاش یه کم بهتر شد ....یه روز بهم گفت :میای بریم خرید ... رفتیم براش یه شلوار راحتی خریدیم .بعدا فهمیدم داره آماده میشه تا دوباره بره جبهه...همین طور که در خیابون راه می رفتیم چشمش به عکاسی خورد...بهم گفت: آبجی بیا بریم یه عکس بندازیم...گفتم چرا؟...گفت :این دفعه که برم جبهه دیگه برنمی گردم...این عکس رو بعدا که جنازم برگشت میدی به سازمان سپاه ...ازدستش عصبانی شدم و دلم آب شد با این حرفش...
فرداش بهم زنگ زد گفت :بیا در مسجد جامع میخوام ببینمت...رفتم دیدم بین بسیجی های دیگه داره اعزام میشه...اصرار کردم که نرو تا فردا بابا مامان رو ببین بعد برو...گفت :اگه اونا برسن نمیذارن برم...ازمن و کودک خردسالم خداحافظی کرد و گفت: نگران نباش اونها را می بینم و باهاشون خداحافظی می کنم...آخرین لحظه گفت: خواهرم دیدار به قیامت.
استفاده از این مطلب تنها با درج نام پ مثل پلاک مجاز می باشد.
+ نوشته شده در جمعه دهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۳۰ ب.ظ توسط مجتبی قربانی
|