هدیه ای از جنس پلاک
فاوابلاگ نماینده وبلاگی حرف تو درگلستان ازوبلاگ رملهای نرم فکه نوشت:
پوتین به پا و خنده به لب، چفیهای به دوش
بوسید دست مادر و آن شب غریب رفت
باغ بهشت منتظرش بود، عاقبت
«احمد» برای چیدن یک دانه سیب رفت
او رفت و رفت پشت سرش درد بود و درد
مادر، نماز، پنجره، تنهایی و دعا
حالا شبیه یک غزل ناب و آتشین
جا مانده در قنوت تمام ستارهها
آن شب انار بغض شکست و دلش گرفت
وقتی شنید که پسرش بینشان شده
آرام گریه کرد و به یک عکس خیره شد
وقتی شنید تکهای از آسمان شده
یادش میآمد آن همه احساس پاک را
مُهر نماز و چفیه و پوتین و ساک را
آورده بود باد برایش فقط کمی
از استخوان جمجمه و یک پلاک را...
+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم شهریور ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۰ ب.ظ توسط مجتبی قربانی
|