دستم را کشید برد پشت نخل ها. گفتم : "همون جا نمی تونستی بگی؟ "دست هایم را گرفت ،بغض کرده بود.

یواش گفت : "نه حاج آقا...تو رو بخدا... شما تعبیر خواب بلدی؟" گفتم:" آخه... "پرید وسط حرفم و گفت: "دیشب خواب حضرت زهرا رو دیدم... منو دعوت کرد خونه شون..."

اشک هایش سرازیر شد، "من می دونم تو این عملیات شهید می شم."


استفاده از این مطلب تنها با درج نام پ مثل پلاک بلا مانع می باشد.