شهید حاج حسین خرازی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
دیگر دارد ظهر می شود.باید برگردیم سنندج.اگر نیروی کمکی دیر برسد و درگیری به شب بکشد،کار سخت می شود.خیلی سخت.
کومله ها منطقه را بهتر از ما می شناسند.فقط بیست نفریم.ده نفر این طرف جاده، ده آن طرف.خون خونم را می خورد...دیگه نمی خواد بیاین.واسه چی میاین دیگه؟الان ما رو می بینن، سر همه مون رو می برن...
صدای تیراندازی می آید.از پشت صخره سرک می کشم.حسین و بچه هایش درگیر شده اند. می گوید: {چه قدر بد اخلاق شده ای؟ دیدی که.زدیم بیچارشون کردیم.}داد می زنم:واسه چی در گیر شدی حسین؟با ده نفر؟قرارمون چی بود؟
می خندد.می گوید:{مگه نمی دانی؟کم من فئه قلیله غلبت فئه من کثیره باذن الله...}
استفاده از این مطلب با درج نام پ مثل پلاک بلا مانع است.
+ نوشته شده در یکشنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت ۵:۳۵ ب.ظ توسط مجتبی قربانی
|